خاطره

  • ۰
  • ۰

روایت خاطره

چند سال پیش با داداشم رفتم سر زمینای کشاورزی پدر بزرگم اون روز هوا بارانی بود منو داداشم داشتیم تو زمینا قدم میزدیم که من یهو افتادم زمین چون زمین خیس بود لباسام و گفشام همه پر کل شدن خیلی ناراحتو عصبی بودم ولی داداشم فقط داشت بهم میخندید اون روز هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشه.

 

«تمام»

  • ۰۱/۱۲/۰۹
  • عاطفه عبدالهی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی